۱۲ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۸
حافظه ی جهان
هر شب
انگشت میکشم
به دیوارهای نمور اتاقم
که دارند مرا از حافظه ی جهان پاک می کنند
و بی آنکه شمعی مرا فوت کند
در اسارت دست های تاریکی ام
دست می برم
بغض چشم هایم را بنویسم!
برای دلتنگی های مادرم!
کاغذ و قلم
شال و کلاه پوشیده اند!
دارند بر می گردند به جنگل
بی حرف از رفتنشان
چشم می بندم
درازبه دراز اتاقم می خوابم
شاید فردا
کسی برایم
آفتابی از پنجره بیاورد.
۹۱/۱۱/۱۲